« صفحهِ اصلى | قبلى: برای تقويت حافظه در کريسمس برنده سکس ... » | قبلى: برنامه وِیژه تلویزیون برا... » | قبلى: فراخوان به آكسيون درلندن طی دو هفته اخیر... » | قبلى: اقدام متحد کارزار پشتیبانی از دانشجویان چپ و آزاد... » | قبلى: پرسشی چند از آقای ناصر زرافشان در باره سياست کميته... » | قبلى: برای آزادی دانشجویان دربند متحدانه بکوشیم بیانیه ... » | قبلى: آقای نگهدار ، اشتباه میکنید ، شما هیچ نیاموخته ... » | قبلى: تحولات جهانی وچشم انداز ها بخش نخست وض... » | قبلى: ميزگرد راديو تلويزيون برابری با کاوه م... » | قبلى: گپی با شهاب مصاحبه صادق افروز با رفیق شه... » 


ياد ياران ياد باد!
علی اکبر شالگونی
خاطره ای از بند 209 اوين
*آنها با بشکن به جنگ ديو تباهی رفته بودند.




*عمليات "بيفتک زنی"... يعنی به زخمها چيزی شبيه سيخ فرو می کردند وعصب های حسی پا راتحريک می کردند.
*بند ٢۰٩ بوی خاصی داشت. بوی چرک وخون که با بوی داروهای پانسمان درهم آميخته بود.



خاطره ای که می نويسم مربوط می شود به بند ٢۰٩ زندان اوين. و به اين خاطر ناگزيرم اندکی در باره اين بند توضيح بدهم. ساختمان بند ٢۰٩ که درمجموعه زندان قديم اوين قرارگرفته شامل دوطبقه است. بند ٢۰٩ درطبقه اول ساختمان قرار دارد وطبقه همکف آن به "زيرزمين " معروف است که در سال های ٦۰ محل شکنجه بود، شلاق زدن و آويزان کردن و غيره. اين بند در کنار بهداری وآشپزخانه زندان قرارگرفته است. وقتی ازدر بزرگ وارد بند٢۰٩ می شويد، ابتدا راهرو بزرگی است که دست چپتان اتاق های نسبتا بزرگی قراردارد که از سال ٦١ تا اوايل سال ٦٤ که من درآنجا زندانی بودم، به عنوان اتاق های بازجويی شعبه های ٥ و ٦ .

دادستانی مورد استفاده قرار می گرفت. شعبه ٥ مسؤوليت بازجويی از اعضا وهواداران سازمان فداييان اکثريت وحزب توده بود و شعبه ٦ بازجويی ازاعضا وهواداران حزب رنجبران، سازمان پيکار ،سازمان رزمندگان، سازمان اتحاديه کمونيست ها، سازمان وحدت کمونيستي، سازمان فداييان خلق اقليت، سازمان کارگران سوسيا ليستي، سازمان کارگران انقلابی ايران (راه کارگر)، سازمان سهند و ديگر سازمانهای چپ سرنگونی طلب رابعهده داشت. دست راست راهرو اصلی ده راهرو باريک جدا می شود که انتهای راهرو ها بوسيله يک راهرو باريک به موازات راهرو اصلی همه آ نها را به هم وصل ميکند. در دو سر هر راهرو باريک درب آهنی مشبکی است که بصورت آکوردئونی به دو طرف باز شده است. درهر راهرو فرعی در طرف چپ ١۰ سلول ساخته شده که سلول اول به اندازه حدوداً سه درسه متر است و روی آن را باميلگرد بصورت مشبک پوشانده اند که به عنوان محوطه هواخوری سلول های آن راهرو مورد استفاده قرار می گرفت. بعد از آن سلول باريکی است، حدوداً سه در يک ونيم ، با يک دوش در انتهای آن که حمام بند است. وبعدازآن ٨ سلول به اندازه تقريباً سه در دو و بيست، و درهر سلول يک توالت ويک دستشويی ويک هواکش تعبيه شده که کليد آن داخل سلول قراردارد. از در سلول به عمق حدوداً يک متر، سقف سلول تقريبا به ارتفاع دراست و بعد ازآن، سقف به صورت يک ديواره ارتفاع می گيرد تا شيب معکوسی سقف سلول را بپوشاند بين سقف کوتاه تا ارتفاع سقف سلول، پنجره ای قرار دارد که روزها نور از پشت شيشه های بسيارکثيف پنجره و از لای ميله های عمودی ويک شبکه توری فلزی به اتاق می تابد. ودربالای ديوار مقابل در ورودي، سمت راست، پشت شيشه وتوری فلزی لامپی نصب شده که شب ها نوری بسيار کم سو به داخل سلول می تابد. برای تعويض لامپ وتنطيم رادياتور، نگهبانان از راهرو پشتی به آنها دست رسی دارند. سلولها ی اولين راهرو از ١١ شروع می شد تاشماره ١٨ که آخرين سلول اولين راهرو بود. وبه همين ترتيب، دومی از٢١ تا ٢٨ و سومی از ٣١ تا...الی آخر.

اولين و دومين راهرو درآن سالها بند زنان بود که به وسيله پرده کلفتی از راهرو اصلی جدا ميشد.اولين سلول از رديف دوم را به توالت عمومی تبديل کرده بودند. معمولا دستگير شده های جديد نيروهای چپ توسط دادستانی به ٢۰٩ آ ورده می شدند. فرد دستگير شده اگر درحين دستگيری فعال بود مستقيماً به زيرزمين ٢۰٩ منتقل می شد. وبعد از بازرسی بدنی و چند سوال وجواب که برای شناخت روحيه فرد دستگير شده انجام ميشد ، اورا به روی تخت بسته وکابل زدن بر کف پای متهم راشروع می کردند. واگراطلاعات فرد دستگير شده ازنظر بازجومهم بود تقريباً همه نگهبانان بند ٢۰٩ درعمليات شلاق زنی شرکت می کردند. گاهی بسته به پرونده شخص ومقاومت او شلاق تاآنجا ادامه می يافت که متهم چند باربيهوش می شد و کف پاهايش زير شلاق مداوم کاملا متلاشی می شدند. هر بار که بازجو تشخيص می داد که پاهای زندانی زير شلاق بی حس شده او را از تخت باز می کردند و با فشار مشت و لگد و زدن کابل او را مجبور می کردند روی پا های باد کرده بدود يا در جا بزند تا پا ها دو باره حس خود را باز يابند. وبعد از آن که کف پا کاملاً بی حس می شد وديگر ادامه شلاق زدن ميسر نبود به قول رفقايی که در بهداری آنهارا ديدم ( که چنين تجربه ای را پشت سر گذاشته بودند ) عمليات "بيفتک زنی" را شروع می کردند، يعنی به زخمها چيزی شبيه سيخ فرو می کردند وعصب های حسی پا راتحريک می کردند که فريادهای جگرخراش زندانی را به دنبال داشت.

عمليات کابل زنی معمولاً درحالی صورت ميگرفت که پاها ودستهای زندانی آنچنان بسته می شدند که بدن او کاملاً کشيده شود و امکان تکان خوردن نماند. آنگاه بازجو برگرده اومی نشست وباهر فريادی که زندانی با فرود آمدن ضربات کابل می کشيد، پتوی سربازی کثيف و پر گردو خاکی را کم کم به دهان او فرو می کرد، به طوری که طنين هر فرياد(فريادی که در بيرون شنيده نمی شد) در سر خود متهم می پيچيد و او با هر فرياد بيشتر دچار خفگی ودرد مضاعف می شد. در مواردی نادر فرد شکنجه شده را به بهداری منتقل می کردند که حتی در آن صورت، بعد از يک پانسمان سرپايی زخم ها، دو باره به بند ٢۰٩ بازگردانده می شد و درراهرو بند باپاهای خون آلود، روبروی اطاق بازجويی زير چشم بند می نشست تا بازجوی مربوطه صدايش بکند. گاهی متهم روزها وهفته ها درهمان راهرو با يک پتو به سر می برد تااو را به داخل يکی از سلولهای ٢۰٩ منتقل کنند.

درطول بازجويی های اوليه تنها هدف، بيرون کشيدن اطلاعات داغ، يعنی قرارهايی است که متهم با ديگران دارد تا بتوانند افراد جديد مرتبط با او را دستگير کنند. بسته به مقاومت، فرد دستگير شده بارها به زير زمين و زيرشلاق فرستاده می شد. و دراطاقهای بازجويی نيز هميشه مشت ولگد چاشنی بازجويی بود. بارها اتفاق می افتاد که متهم با دهان پرخون ودندان شکسته به سلول باز می گشت. درراهرو بزرگ رو به روی اتاقهای بازجويی معمولاً همه متهمين باچشم بند و بسته به تشخيص نگهبان، رو به ديوار ياپشت به ديوارمی نشستند.

گاهی اتفاق می افتاد که از زير چشم بند، زندانيانی را می ديدی که در سر راهرو باريک ايستاده اند و کنجکاو می شدی که آنها چرا ايستاده اند وهيچ تکان نمی خورند. اما بعدها که خودت تجربه می کردي، می فهميدی که آنها متهمينی هستند که يکی از دستانشان رابه بالای در آهنی طوری بسته اند که بدن شان کشيده شده و تنها کف پايشان روی زمين قراردارد. اين حالت می توانست تايکماه يا شايد هم بيشتر ادامه يابد. به اين صورت که يکی از دستان را به دلخواه خودت به بالای در می بستند و روزانه سه بار آن راباز ميکردند تابتوانی غذا بخوری و در صورت نياز به توالت بروی. همان روز های اول، زندانی ياد می گرفت که تنها از يک دست استفاده کند، چون درمی يافت که دست بعد از مورمور شدن ديگر بی حس می شود و نمی توان با آن کارکرد و بنابراين، باعوض کردن دستها، عملاً هردو دست ازکارمی افتادند. در اين حالت، تقريبا تاچهار روز اول آدم خوابش می گيرد وبا خواب رفتن به يکباره زانوها خم می شوند و می افتی ، ولی چون يکی ازدستانت با دستبند به بالای دربسته شده سقوط همراه است با سروصدا ودرد وحشتناک درمچ دست که گاهی حسابی دور مچ دست زخمی می شود. و همه اينها باعث شوکی می شود که آدم را از خواب بيدار ميکند.

درطی اين چهارروز کم کم پاهايت باد کرده و زانوانت ديگر به راحتی خم نمی شوند و نشستن وغذاخوردن ديگر برايت مقدورنيست. چون می توانی با به کمک گرفتن ميله ها،
بدو ن خم کردن زانوها بنشينی يا بهتر بگويم ليز بخوري، ولی ديگر نمی توانی بدن خودت را با يک دست سالم بالا بکشی تا نگهبان دستت را به ميله ها ببندد. بعد از چهارروز ديگر پاهايت چنان بادکرده که شلوارت تکان نمی خورد. ديگر نه ميتوانی بنشينی ونه به راحتی راه بروي؛ ديگر اشتهايی به غذا خوردن نداري، به خصوص می دانی که درتوالت نمی توانی بجز سرپايی کارديگری بکنی. پس فقط به خوردن چای وآب غذا، آن هم درحال سرپايی قناعت می کنی.در عوض ميتوانی راحت به خواب بروی بدون اين که زانوانت خم شوند. گر چه تمام خوابها همراه باکابوس اند. بيشتر خوابها به اين جا ختم ميشود که هرجايی که می روي، خانه فاميل ودوستان و... ديگران با تو شوخی می کنند و تو نمی توانی بنشينی. هرچه خواهش می کنی حداقل يک صندلی به تو بدهند تا بتوانی با دستانی که در بند گذاشته اند بنشيني، کسی به حرف تو گوش نمی دهد.

وقتی خون به مغز کم می رسد اين کابوس ها شدت بيشتر پيدا می کنند تاجايی که باافراد ديگری که در کنارت ايستاده اند مشغول صحبت می شوی. بازجوها که اين مراحل را می شناختند، به نگهبانان مأموريت می دادند که برای بيرون کشيدن اطلاعات، وارد صحبت های(هذيانی) زندانی بشوند. و جالب اين بود ( که لااقل به تجربه خود من ) زندانی حتی در اوج خستگی و هذيان گويی که در کابوس هايش با ديگران داشت، می فهميد که بازجو به سراغش آمده وبا پچ پچ به ديگری ياد می دهد که چيزهايی از او بپرسد. ودراينجا زندانی بی آن که پروائی داشته باشد، پاسخ های دلخواه خود را با فحش های رکيک به بازجو و نگهبان می گفت.او ميدانست که آنها می دانند او در حال کابوس ديدن است و اين کار جان و تن خسته زندانی را آرام ميکرد، به او نيرو ميداد، با همه بی حالی اين حس شادی بخش راآرام آرام مزه ميکرد. او فراموش نمی کرد که همين ها رفقايش را کشته اند. اين کار و اين بازجويی می توانست در مراحل مختلف تاساعت ها طول بکشد.

درسلول های ٢۰٩ بسته به پرونده و مراحل بازجويي، زندانی در سلول تکی يا در سلول های چند نفره همراه با زندانيان ديگر به سرمی برد.ازهمان ابتدا زندانی با ضرب وشتم و تذکر نگهبانان بند يادمی گرفت که وقتی نگهبان ميخواهد وارد اتاق شود رو به ديوار بنشيند. حق در زدن ندارد واگر به چيزی احتياج داشته باشد ( مثلا رفتن به بهداری يا...) بايد از پايين در، قطعه کارتنی را که به صورت فلش بريده شده بود، بيرون بگذارد. نرمش و ورزش درسلول ممنوع بود. نخ تابيدن ممنوع بود. رفتن به بهداری با تشخيص نگهبان مربوطه صورت می گرفت. بعضی ازنگهبانان درپاسخ درخواست زندانی برای رفتن به بهداري، می گفتند: تو که هنوز سرپايي؟ هر وقت دراز کشيدی و نتونستی تکان بخوري، می تونی به بهداری بری. بعد از گذشتن از هفت خوان رستم، وقتی به بهداری می رسيدي، اگر احتياج به آمپول می شد معمولا چندين نگهبان روی تو آزمايش می کردند و وقتی به سلول برمی گشتی يا دربيمارستان بستری می شدی هردو دستت از جای آمپولهايی که به اشتباه، به رگ نرفته تزريق می شد، کبود بود. گاهي، نيمه شب ها، صدای فحاشی نگهبان و صدای دويدن وخبرکردن بقيه نگهبانان و بعد صدای کشيدن جسدی روی زمين، همراه با ناسزا گفتن ها، سکوت شب رامی شکست که حکايت ازخودکشی زندانی زير بازجويی داشت. زندانی زيربازجويی معمولاً با احتمال لو رفتن اطلاعات و يا غيرقابل تحمل بودن شرايط، با وسايلی ابتدايی مانند شيشه عينک، شيشه ساعت يا تکه سيمی که از توری مشبک مقابل رادياتور جدا می کرد، يکی از رگهای دست يا پای خود را قطع می کرد. اما اگر زندانی زنده می ماند حتما زير فشار می رفت تا دليل اين کاررا به بازجو بگويد.

هفته ای يک بار، روزهای جمعه، "فروشگاه" می آمد و يک بسته جيره سيگار به زندانی می فروخت و هردو هفته يک بار، درصورت نياز، مسواک و خميردندان می فروخت و جيره صابون و پودر لباسشويی زندانی را می داد. جز روزهای جمعه، زندانی معمولاً از صبح زود تا عصر بعد ازشام، منتظر بازجويی است وهروقت صدای پای نگهبان درراهرو سلول او شنيده می شود، دلشوره او بيشتر می شود. چراکه بازجويی معمولاً با زيرزمين رفتن وشلاق خوردن و يا حداقل، مشت ولگد بازجو همراه خواهد بود.

متهم شعبه ٦ ( مسؤول رسيدگی به سازمانهای چپ سرنگونی طلب) ازلحظه دستگيری می دانست که احتمال اعدام او زياد است و اين سؤال که آيا شانس زنده ماندن خواهد داشت يا نه ، همواره ذهن اش را آزار می داد و فشارهای همه جانبه زير بازجويی که از او تنها تسليم محض را می خواهد امکان مانوری برای او نمی گذاشت. هرحرکتی می توانست نشانه سرموضع بودن زندانی قلم داد شود، اين چيزی بود که هم زندانی می دانست و هم بازجو. بند ٢۰٩ بوی خاصی داشت. بوی چرک وخون که با بوی داروهای پانسمان درهم آميخته بود.

باوجود همه اين شرايط، زندگی ومقاومت به آرامی وپيوسته جريان داشت. زندانی از کوچک ترين غفلت بازجو استفاده می کرد تا خودکاری بدست بياورد. اگر سوزن ته گردی جايی می ديد، به يک ترتيبی آن رابرمی داشت، برای حل کردن جدول وبازی با ديگر همسلولی ها بهترين وسيله بود. در خفا نخ جورابش را می تابيد تا بتواند لباس های شسته شده اش را آويزان کند. با روزنامه های باطله و نايلونهای نان لوله های باريکی درست می کرد تااز آنها زير دستشويی قفسه ای درست کند تا ظروف خود وديگران را در آن جابگذارد. با تنها شدن زندانی روزنامه او هم قطع می شد. کافی بود هربارکه به حمام می رود زير سطل آشغال رانگاه کند. ديگران برای او و زندانيان ديگری که تنها هستند، بخشهايی از روزنامه هارا بريده و آنجا گذاشته اند تا دور از چشم نگهبان محفوظ بماند.

زندانی در قدم زدن های متوالی درطی روز سعی می کند همه چيز را درباره پرونده خود
مرورکند. ساعاتی را به خواندن اشعاری در حافظه می گذراند. شب ها اگر ماه از پنجره ديده می شو ، با فکر ارتباط با جهان خارج و انسانهای ديگری که مثل او ماه را می نگرند، مشت اش را به سوی ماه گره می کند. گاهی شبها در گوشه سلول می نشيند و به آهنگی فی البداهه می خواند: " بنمای رخ که باغ گلستانم آرزوست ... زين همرهان سست عنا صر دلم گرفت ... کز ديو ودد ملولم وانسانم آرزوست ..." هيچ تماشاگری درکار نيست. می داند که برای رفقايش که به خاک افتاده اند، نيزهيچ تماشاگری وجود نداشت. بااين حال می خندد و دلش غنج می رود، می داند که سرپاست، می داند که باهمه رفقايش، باهمه انسانها، باماه، عهد بسته است.

دراواسط سال ٦٣ وقتی بعد از شام وسيگار، که نگهبان روشن می کرد، مثل هميشه مشغول قدم زدن در سلولم ( سلول شماره ٦٨ ) بودم، هوا تقريبا تاريک شده بود، چندين ماه بود که ديگر تنها شده بودم، ناگهان صدايی از دوردست به گوشم رسيد که شبيه بشکن بود. تاآن موقع صدای فرياد يا صدای سوت يا صدای آرام ترنم ترانه ای را شنيده بودم ولی اين اولين بار بود که صدای بشکن می شنيدم، تنها يک بشکن. در گوشه سلول روبروی در نشستم از آنجا می توانستم زير دررا ببينم و حضور نگهبان را بهتر متو جه شوم. به ترديد افتادم که آيا صدای بشکن بوده يا چيز ديگري، سکوت طولی نکشيد. صدای بشکن ديگری از مسافتی نزديک تر به گوش رسيد، اين بار دوبار پشت سرهم. بی اختيار لبخند می زدم: بند ٢۰٩ و بشکن! و اين بار با دوضرب!

شايد دو زندانی بودند که به اين شکل به هم پيام می دادند و حضور خود را اعلام می کردند. بااين همه احساس خوبی به آدم می داد، احساسی که به ندرت در آنجا سراغ آدم می آيد. از صبح تاشب منتظر بازجويی و رو شدن مسايلت هستی و به قول معروف زير زبانت هميشه تلخ است. داشتم فکر می کردم که با چه ريتمی پاسخ بشکن ها را بدهم که صدای شمرده سه بشکن از فاصله ای نه چندان دور به گوش رسيد. آماده بودم، باکمی مکث، دوبار پشت سرهم وباکمی مکث يک ضرب آخر را زدم. حالا ديگر بلندشده بودم راه می رفتم. از شدت هيجان به سرعت قدمهايم افزوده می شد. چه اتفاقی! عجب صفايی!

طولی نکشيد که صدای بشکن ديگری باچند ضرب پاسخ داد. دوباره نشستم، می خواستم کاملا واقعه ای که رخ داده را هضم کنم. صدای بشکن ها باکمی سکوت ادامه داشت هربشکنی باضربات خاصی اجرا می شد ومثل ديگری نبود. به خاطر نمی آورم، در مجموع شايد بيش از ده بار از دور و نزديک به هم پاسخ دادند. فردای آن روز بعد ازشام و سيگار، در گوشه سلول نشسته بودم و بی صبرانه منتظربودم. می دانستم رفقای ناشناخته وناديده ام همگی منتظرند. بالاخره تک ضرب بشکن شليک شد وضربات ديگر سکوت ٢۰٩را شکافت. نوبت من بود. باقدرت هرچه بيشتر سومين ضربه را زدم. منتظر پاسخها شدم. همچنان پيش می رفت، بيش از روز گذشته بود حد اقل چهار يا پنج نفر ديگر وارد بشکن زنی شده بودند. روز بعد، همه اش می ديدم چه حس شادمانه ای به من دست داده واصلاً مرا ترکم نمی کند. با خود می گفتم ٢۰٩ را به سرشان آوارکرده ايم.

می دانستم همه آنها که بشکن زده اند شادند و بعد نتيجه می گرفتم که همه ٢۰٩ بشکن ها راشنيده اند و همه آنها مطمئنا لبخندی به لب آورده اند. وعجب مهری به در و ديواره رعب ووحشت زده شد! روزهای بعد هم به همين صورت و با همين هيجان ادامه پيدا کرد تا بعداز شايد يک هفته، نگهبانها که بسيج شده بودند، يکی ازراهروهای وسطی را انتخاب کردند وفکر می کنم همه را بيرون کشيدند، آنهارا می زدند که صدای فريادشان را همه بشنوند، به احتمال زياد با چوب. بعد از آن، دريچه های همه سلولها را باز می کردند نگاهی به درون می انداختند وباخشم دريچه را به هم می کوبيدند ولی فايده نداشت فضای رعب و وحشت ٢۰٩ ترک برداشته بود.

امروز که به اين خاطره می انديشم به ياد می آورم که چگونه هيچکدام ازما از خود نپرسيد چه کسی شروع کرد؟ چرا من پنجمی هستم ياهشتمي؟ و چرا بدون هيچ شناختی چنين همبسته شدم؟ به ياد می آورم آن روزها هرکسی که سرموضعی بود برايمان عزيز ورفيق وقابل اعتماد بود، فرق نمی کرد رنجبري، پيکاري، رزمندگاني، اقليتي، سربدار، مجاهد، راه کارگری يا سهندي؛ همه با هم همدلی داشتند.

امروز که به اين خاطره می انديشم احساس می کنم که سلامی دوباره بايد داد، به همه رفقای ناديده که آن حرکت زيبا را شروع کردند و تا پايان ادامه دادند. سلامی دوباره بايد داد به همه آنها که آن روز تنبيه شدند؛ به همه آنها که صدای بشکن را شنيدند ولبخند زدند؛سلامی دوباره بايد داد به ياران به شمع های خاموش و سلامی دوباره بايد داد به همه آنها که همچنان از ديو ودد ملولند وانسان شان آرزوست.

برچسب‌ها:

نوآوران




» تماس با من






پیوندها

» اعتصاب سه روزه
»راه کارگر
» ساحل شمال
» عمو کیوان
» گزارشگران
» اتحاد چپ
» دانش سرخ
» ارش
» سلام دمکرات
» اندیشیدن با پتک
»رادیو آوا
» کارگری
» 16آذر
» دیدگاه‡
» پرچم سرخ
» نشر بیدار
» آوای آشنا
» روشنگری
» سهیل
» رادیو برابری
» صمد بهرنگیŒ
» رادیو همبستگیŒ
» رادیو صدای کارگران†
» خاک†
» کارگر†
» مجید اشرف نژاد†
» الناز
» اصلاحچی
» روزمرگی
» تک روی



آخرين نوشته‌ها

وبلاگ