دست رژیم فاشیستی از پناهندگان زحمتکش افغانی کوتاه!

رژیم اسلامی ایران بار دیگر تهاجم گسترده ای را برای اخراج انبوه کارگران افغانی از ایران آغاز کرده است.
حکومت اسلامی ایران هم مثل همه جریانات فاشیستی و شبه فاشیستی در دیگر کشورهای جهان، گناه بیکاری و جرائم وبزهکاری های ناشی از سرمایه داری و نا بسامانی های اجتماعی و فساد حکومتی را به گردن پناهندگان و مهاجرین می اندازد و اخراج آنان را یکی از راه های ایجاد اشتغال برای بیکاران و ایجاد امنیت در کشور جا می زند.
این یک دروغ فاشیستی است که گوئی کارگران افغانی اند که جای کار را برای کارگران ایرانی تنگ کرده اند؛ یا این افغانی ها هستند که تخم جرم و جنایت به خاک ایران آورده اند! اگر کسی جا برای مردم ایران تنگ کرده و باعث گرسنگی و نا امنی زندگی آن ها باشد، در درجه اول خود حاکمان رژیم اسلامی اند. با اخراج کارگران بلا دیده افغانی که سخت ترین کارها را با پائین ترین دستمزد و حقیقتا در شرایط بردگی و بدون هیچگونه حقوقی انجام می دهند، هیچ مشکل اقتصادی و هیچ مشکل اجتماعی مردم ایران حل نخواهد شد. این کارگران افغانی نیستند که بعد از کار شاق روزانه با مرسدس بنزهای ضد گلوله به قصرهای صد میلیاردی شان برمی گردند یا با هواپیمای خصوصی شان برای خوشگذرانی آخر هفته به جزیره کیش می روند؛ این کارگران افغانی نیستند که دلارهای نفتی را به حساب های شخصی شان لوله کشی کرده اند؛ این کارگران افغانی نیستند که صنایع و کارخانه های بزرگ دولتی را تحت عنوان خصوصی سازی به قیمت یک آجر می خرند و با اخراج صدها و هزارها کارگرآن ها، نان آنان را آجر می کنند. اگر برای حل مشکلات اقتصادی ایران؛ برای ایجاد اشتغال برای بیکاران و برای تأمین امنیت برای مردم باید کسی را از ایران بیرون انداخت، همه حاکمان دزد مفت خور و جنایتکار و تروریست و آقا زاده هایشان اند که کشور را چاپیده و خونرحمتکشان را به شیشه کرده اند.
کارگر و بیکار ایرانی که می داند کسی که او را از امنیت شغلی و تامینات اجتماعی؛ از ثروت کشور، رفاه و از یک زندگی شایسته محروم کرده نه عملهء گرسنهْ خوابِ افغانی بلکه کوسه های آدمخواری مثل رفسنجانی اند، در دام غریبه ستیزی فاشیستی رژیم اسلامی نخواهد افتاد و حتا اگر در حال حاضر توان یک سازماندهی مؤثر برای جلوگیری از اخراج افغانی ها را نداشته باشد، دست کم هم دلی و حمایت طبقاتی اش را از آنان دریغ نخواهد کرد.

سایت راه کارگر

برچسب‌ها:


همه جا آسمان همين رنگ است؟
محمد رضا شالگونی

وقتی توفان کاترينا سواحل سه ايالت آمريکا را در خليج مکزيکو درهم کوبيد، در اولين روزهای بعد از حادثه،همه خبرگزاری ها مصيبت های به بارآمده را به پای قهر طبيعت نوشتند. ظاهراً " عقل سليم " می خواست به مردم بقبولاند که کاری نمی شود کرد و نمی شد کرد.هر طرف که می چرخيدی با انبوهی از آه وناله های شبه فلسفی در باره شکنندگی انسان در مقابل نيروهای مهيب طبيعی روبرو بودی. اما چند روز که گذشت و رهاشدگی توفان زده ها عريان تر از آن شد که بشود قابل انکار باشد، توفان دومی برخاست که خصلت سياسی داشت، توفانی که دربرابر چشمان حيرت زده همه مردم دنيا افسانه "شيوه زندگی آمريکائی” را به باد داد.
حقيقت اين است که هجوم تصاويررهاشدگی مردم نيواورلئان به صفحه تلويزيون ها در سراسر جهان، برای جهان سومی ها از يک نظر مأيوس کننده بود. زيرا وقتی ثروتمندترين دموکراسی جهان با مردم خود چنين می کند، حکومت های فاسد جهان سومی فضای مساعدی برای توجيه کثافت کاری های شان ميتوانند پيدا کنند. مثلاً ما ايرانی ها که در منطقه زلزله خيزی زندگی ميکنيم و ناگزيرغالباً با قهر طبيعت سروکار داريم،به درستی هميشه از ناکارآمدی و فساد حکومتی در کمک رسانی به قربانيان زمين لرزه ها شِکوه ميکنيم. زيرا به تجربه ميدانيم که شمار قربانيان و دامنه ويرانی های زمين لرزه هائی مشابه در ايران و مثلاً ژاپن اصلاً قابل مقايسه نيست. زيرا به تجربه ميدانيم که در کشورما، درهرزمين لرزه، نظام سياسی واجتماعی حاکم معمولاً بيش از قهرطبيعت از ما قربانی ميگيرد وهر مصيبت طبيعی به فاجعه اجتماعی بزرگ تری دامن ميزند. ولی اکنون حکومتی ها خواهند کوشيد به ما بگويند آن سوترها هم همين چيزها اتفاق می افتد. تصادفی نيست که رسانه های رسمی جمهوری اسلامی با ذوق زدگی خاصی حوادث نيواورلئان را دنبال ميکنند، يعنی که آسمان همه جا همين رنگ است
اما از اين جنبه که بگذريم توفان کاترينا برای اکثريت مردم آمريکا و جهان ومخصوصاً انبوه کارگران و زحمتکشان، توفان بيدارکننده ای بود. زيرا چهره ای از " شيوه زندگی آمريکائی " را که معمولاً زير آوار تبليغات دستگاه های ايدئولوژيک هيولاوار آمريکا پنهان ميماند، در مقابل چشمان همه مردم جهان به نمايش گذاشت. اکنون چهار هفته است که سئوالی واحد و بسيار ساده همه جا تکرار ميشود: چرا حکومت آمريکا دست کم پنج روز، قربانيان کاترينا را کاملاً به حال خودشان رها کرد؟ همه ميکوشند به اين سئوال جواب بدهند، از راست گرفته تا چپ، از مخالفان آمريکا گرفته تا تحسين کنندگان سياست های جرج بوش.
بعضی ها سعی کرده اند همه کاسه- کوزه ها را سر بوش وافراد اصلی کابينه او بشکنند. تيم بوش،بی ترديد ارتجاعی ترين بخش هيأت حاکمه آمريکا را نمايندگی ميکند. بی تفاوتی آنها نسبت به سرنوشت مصيبت ديدگان چنان زننده بود که حتی دست- راستی ترين رسانه ها را نيز به انتقاد واداشت. مثلاً خود بوش چهار- پنج روز اول حادثه، در حالی که ده ها هزار نفر در نيواورلئان، تشنه و گرسنه در محاصره سيل گرفتار بودند واجساد مردگان در کنار خيابان ها يا شناور روی آب ها رها شده بودند، هم چنان تعطيلات تابستانی اش را ادامه ميداد. بدتر از آن، ديک چنی بود که تعطيلات اش را حتی تا آخر ادامه داد. يا کانداليسا رايس، که قاعدتاً ميبايست حساسيت خاصی نسبت به وضع سياهان داشته باشد، در تاريک ترين روزهای نيواورلئان به تماشای نمايشی در برادوی رفت. با اين همه، فراموش نبايد کرد که سيستم نابرابری های اجتماعی در آمريکا نه با حکومت بوش به وجود آمده و نه با رفتن آن از بين خواهد رفت. بنابراين سهم حکومت بوش در رسوائی توفان کاترينا هرقدر هم بزرگ باشد، نسبت دادن همه مشکلات به آن، جز ناديده گرفتن علل ريشه ای و پايدارتر نابرابری ها معنائی ندارد.
البته رسانه های راست به انحاء مختلف کوشيده اند بگويند آنچه در ماجرای کاترينا پيش آمد، محصول تصادف،غافلگيری ياحداکثر،ضعف مديريت بودو نه چيزی بيش از آن. بسياری از آنها مدام تکرار ميکنند که کاترينا نيرومندترين توفان آمريکا در صد سال اخير بود ودر هرحال،شکستن سيل بندهای نيواورلئان را نميشد پيش بينی کرد. خودِ بوش نيزتا هفته پيش در توجيه بی عملی رسوا کننده حکومت فدرال، مرتباً ميگفت " شکستن سيل بندها را کسی پيش بينی نميکرد". درحالی که مشخصات توفان دست کم، چهل و هشت ساعت قبل کاملاً معلوم بود و خودِ بوش روز شنبه ۲۷ اوت، يعنی دو روز قبل از رسيدن توفان به نيواورلئان،به تقاضای فرماندار لويزيانا در اين ايالت حالت فوق العاده اعلام کرده بود. بعلاوه،همه ميدانند که در تمام مناطق توفان خيز سواحل جنوب شرقی امريکا، نيواورلئان در مقابل امواج دريا به طور ويژه منطقه آسيب پذيرتری است وبنابراين،بهبود سيستم سيل بند ها وموج شکن های آن هميشه از داغ ترين بحث های سياسی مربوط به ايالت لويزيانا بوده است. ومسأله اين است که دولت بوش بودجه طرح بهبود سيستم سيل بندها را در شهری که بخش بزرگی از مناطق مسکونی آن پائين تر از سطح درياست، به نصف کاهش داده بود. در هرحال،بی تفاوتی حکومت فدرال نسبت به وضع مصيبت ديده ها،آن هم به مدت چهار- پنج روز بعد از پايان توفان، چيزی نيست که باغافلگيری قابل توجيه باشد. دولتی که بزرگ ترين قدرت لجستيک وامکانات مهندسی نظامی جهان را در اختيار دارد، مسلماً ميتوانست باوجود هرنوع غافلگيری،به سرعت وارد عمل شود ونگذارد مردم بی دفاع به آن روز بيفتند. چيزی که آنها را از دست زدن به اقدام آنی بازميداشت، فلسفه سياسی حاکم بر دولت بوش و(ميشود گفت) همه بخش های طبقه حاکم آمريکاست که اين نوع کارها را جزو وظايف دولت نميداند.
بسياری سعی دارند دليل اصلی بی تفاوتی اوليه دولت آمريکا را نسبت به سرنوشت مردم نيواورلئان در نژادپرستی آمريکائی جستجو کنند. ترديدی نبايد داشت که در آمريکا نژاد پرستی عليه سياهان هنوز بسيار گسترده و ريشه دار است. در سال ۱۹۴۴ گونار ميردال، اقتصاددان و جامعه شناس سوئدی،در کتاب پرآواره اش به نام " معمای آمريکائی”) َََAn American Dilemma) يادآوری کرد که اکثريت سفيدپوستان آمريکا آرزوميکنند که شمار سياه پوستان اين کشور تا حد امکان کاهش يابد و حتی بدشان نمی آيد که آنها تماماً از خاک آمريکا پاک سازی شوند، يه شرط اين که چنين کاری از طرق قابل قبول انجام بگيرد. توفان کاترينا نشان داد که ۶۰ سال بعد از تحقيق جامع و مستند ميردال و ۴۰ سال بعد ازجنبش حقوق مدنی سياهان آمريکا، نگرش بخش بزرگی از سفيد پوستان اين کشور نسبت به سياهان کاملاً تغيير نکرده و نژادپرستی هنوز هم يک "معمای آمريکائی " است. در اين ماجرا ديديم که هرچند سياهان اکثريت قاطع قربانيان را تشکيل ميدادند ولی غالب رسانه های اصلی با تمرکز روی غارت فروشگاه ها و اخبار تجاوزهای جنسی يا تبه کاری های ديگر، به طور ضمنی کوشيدند آنها را موجوداتی خطرناک و جنايت کار نشان بدهند. ترديدی نميتوان داشت که پيشداوری های نژادپرستانه عليه سياهان نابرابری های نژادی را نهادی ميسازد و عملاً سياهان را به جمعيت حاشيه نشين جامعه امريکا تبديل ميکند. نگاهی به چند شاخص صرفاً اقتصادی ميتواند تصوير گويائی ازاين نابرابری ها را نشان بدهد. در سال ۲۰۰۴ ميزان بيکاری در ميان سفيدپوستان آمريکا ۴.۸ در صد بود و در ميان سياهان ۱۰.۴ درصد. و اگر توجه داشته باشيم که بيش از يک ميليون نفر از سياهان در زندان ها بسرميبرند و اگر بيرون بودند قاعدتاً به جرگه بيکاران می پيوستند، درميابيم که درصد بيکاران سياه بايستی بيش از آن باشد که در آمار رسمی آمده است. در سال ۲۰۰۳ ميزان کارگران شاغلی که در خط فقر يا زير آن بودند در ميان سفيدپوستان ۲۰.۴ درصد بود و در ميان سياهان ۳۰.۴ درصد. اگر شاخص دارائی خالص خانوار را در نظر بگيريم، ابعاد واقعی اين نابرابری بهتر ديده خواهد شد.مثلاً در سال ۲۰۰۲ ميانگين دارائی خالص خانوارسفيدپوستان ۱۴ برابر سياهان بود. حال ميتوان حدس زد که اين نابرابری های اقتصادی چه نتايج وحشتناکی در حوزه های اجتماعی گوناگون به بار مياورند.
اما باهمه اين حقايق انکارناپذير، نابرابری های نژادی (يا قومی) در آمريکای امروزی تفاوتی کيفی با بسياری از کشورهای ديگر ندارد. بعلاوه، گرچه دولت بوش اساساً در ميان سياه پوستان آمريکا پايگاه قابل توجهی ندارد، ولی معلوم نيست پيشداوری های نژادی در آن عميق تر از دولت های پيشين اين کشور باشد. بوش نيز مانند همه رؤسای جمهور پيش از خود سعی کرده است تا آنجا که اولويت های اصلی اش اجازه ميدهد، رأی سياهان آمريکا را به دست بياورد. در ماجرای کاترينا نيز دليلی وجود ندارد که بی تفاوتی اوليه آنها را ناشی از پيشداوری های نژادی بدانيم. به عبارت ديگر، وجودِ نژادپرستی ريشه دار در جامعه آمريکا ضرورتاً به معنای آن نيست که دولت بوش نيز به طور ويژه آن را نمايندگی ميکند يا حتی آن را علناً به نمايش ميگذارد. درحالی که دلائلی در جهت عکس اين وجود دارد: در واقع تيم بوش هميشه سعی کرده است باحفظ اولويت های اصلی اش، خود را طرفدار برابری نژادی نشان بدهد. مثلاً کالين پاول وکانداليسا رايس اولين سياه پوستانی هستند که در تاريخ آمريکا به مقامات بسيار بالا و حساسی مانند رياست ستاد مشترک و وزارت خارجه برگزيده شده اند، وهر دو توسط همين تيم بوش. حقيقت اين است که در ماجرای کاترينا نيز آنها که در نيواورلئان جا ماندند، تقريباً همه تهيدست ترين های شهر بودند و در شهری مانند نيواورلئان که سياهان اکثريت جمعيت را تشکيل ميدهند، به طور طبيعی، تهيدست ترين ها تقريباً همه سياه هستند. فراموش نبايد کرد که اکثريت جمعيت شهر، يعنی از جمله اکثريت سياهان توانسته بودند از شهر خارج شوند.
نگاهی به انبوه گزارش ها و تحليل هائی که در باره ماجرای کاترينا منتشر شده، نشان ميدهد که عوامل مختلفی در بی تفاوتی اوليه دولت بوش نقش داشته اند، ولی علت اصلی فاجعه را بايد در نگرش طبقه حاکم آمريکا نسبت به وظايف اجتماعی دولت جستجو کرد، نگرشی که به ويژه در تيم بوش بسيار نيرومند است.اين نگرش (که امروزه معمولاً نئوليبراليسم ناميده ميشود) البته پديده ای تازه نيست، بلکه قديمی ترين و طبيعی ترين نگرش بورژوازی نسبت به نقش اقتصادی و اجتماعی دولت است که زير فشار بحران های سرمايه داری و مبارزات طبقه کارگر از دهه سوم قرن بيستم تا حدی به حاشيه رانده شده بود ولی در بيست و پنج سال اخير دوباره حالتی تهاجمی پيدا کرده و به نگرش مسلط وغيرقابل چون وچرای مدافعان سرمايه داری در سراسرجهان تبديل شده است. اين نگرش "دست نامرئی” بازار آزاد را بهترين هم آهنگ کننده اقتصاد ميداند و مداخله دولت در امور اقتصادی را غالباً مختل کننده ارزيابی ميکند. مثلاً هفته نامه اکونوميست انگليس که يکی از قديمی ترين ومعروف ترين مدافعان اين نگرش است، (در شماره ۱۷سپتامبر) در انتقاد به واکنش های بعدی دولت بوش(که زير فشار اعتراضات عمومی برخاسته از رسوائی کاترينا ناگزير شده حدود ۶۰ ميليارد دلار به بازسازی نيواورلئان اختصاص بدهد) ميگويد: هر نوع بيمه دولتی برای توفان زدگان، خواه- ناخواه به بيمه دولتی در مقابل همه مصائب طبيعی منجر خواهد شد. اگر کسانی ميخواهند در مناطق توفان خيزی مانند نيواورلئان يا مناطق زلزله خيزی مانند کاليفرنيا زندگی کنند، بهتر آن که بيمه خصوصی داشته باشند. بگذاريد قيمت های بازار خصوصی هزينه زندگی کردن در مناطق پرمخاطره ای مانند نيواورلئان را تعيين کند. حالب اين است که خودِ اکونوميست ميپذيرد که کمتر از يک پنجم ساکنان سواحل خليج مکزيکو از پوشش بيمه برخوردارند. و منابع متعدد آماری نشان ميدهند که ۳۵ در صد سياه پوستان نيواورلئان اصلاً اتوموبيل شخصی نداشتند که به راحتی بتوانند از توفان بگريزند. با توجه به اين واقعيت های انکارناپذير معنای حرف اکونوميست جز اين نميتواند باشد که تهيدستان نيواورلئان جمعيتی زايد هستند که دست کم در آن منطقه نبايد زندگی کنند. برای درکی روشن ازعواقب اين نگرش، به جای توفان زدگان کاترينا، قربانيان سونامی اوقيانوس هند در دی ماه گذشته را در نظربگيريد. حدود دويست هزارنفر جان باختند وده ها ميليون ها نفر بی خانمان شدند. با راه حل پيشنهادی اکونوميست، يعنی با بيمه خصوصی، مشکل اين توده ميليونی مصيبت ديده ها را چگونه ميتوان حل کرد؟ در اين جور موارد آنها معمولاً ما رابه کارهای خيريه حواله ميدهند، يعنی همان راه حل مطلوب آخوندهای حاکم در ايران. تصادفی نبود که در هفته اول بعد از توفان، جرج بوش راه افتاده بود و همه جا وظيفه " کمک به همسايه" (يعنی راه حل عهد بوقی کتاب مقدس) را به مسيحيان خوب يادآوری ميکرد. می بينيد؟ ميان "کمک به همسايه" و "جشن عاطفه ها" فاصله زيادی نيست.
البته فراموش نشود که مدافعان "دست نا مرئی” تا آنجا که به نفع سرمايه باشد،با
مداخله دولت در اقتصاد و در کارکرد بازار مخالف نيستند. مثلاً هيچ نئوليبرال بنيادگرا را امروزه نميتوانيد پيدا کنيد که طرفدار واگذاری تعيين نرخ بهره به بازار آزاد باشد. همه قبول دارند که بانک های مرکزی بايد به موقع در اين کار مداخله کنند، منتهی اصرار دارند که هيأت تصميم گيرنده اين بانک ها از هيأت دولت مستقل باشد، يا(بهتر بگوئيم) زير فشار افکار عمومی رأی دهندگان قرار نگيرد و البته، ايجاد شرايط مطلوب برای سرمايه را به عنوان وظيفه اصلی خود هميشه در نظر داشته باشد. از اين فراتر، آنها حتی مخالف بسياری از اقدامات دولتی که عملاً ميتواند اقتصاد را زير ورو بکند (از کنترل اتحاديه های کارگری گرفته تا به راه انداختن خونين ترين جنگ ها برای تأمين نفت ارزان يا هدف های مشابه) نيستند. تام فريدمن، ستون نويس معروف نيويورک تايمز و يکی از هارترين ستايش گران جهانی سازی، اين نکته را باصراحتی بی مانند چنين بيان کرده است: " دست نامرئی” بازار آزاد بدون مشت آهنين برای تأمين امنيت آن نميتواند کارگر باشد. مک دونالد برای تأمين امنيت خود به مک دونالد داگلاس نياز دارد. زمختی بيان فريدمن ممکن است خوشايند بسياری از ليبرال ها نباشد، ولی مضمون حرف او تعبير دقيقی است از جوهر ليبراليسم اقتصادی. در واقع سه قرن پيش از او، جان لاک (يعنی پدر فکری ايدئولوژی ليبرالی) همين حرف را با صراحت کافی چنين بيان کرده است: در تحليل نهائی، وظيفه اصلی دولت دفاع از مالکيت خصوصی است.
برای مشاهده نتايج اين نگرش در زندگی واقعی مردم لازم نيست به سرنوشت قربانيان توفان ها و زمين لرزه ها نگاه کنيم. گرچه در مصيبت های بزرگ عواقب چنين نگرشی را با برجستگی بيشتری ميتوان ديد، ولی قربانيان آن در متن زندگی عادی و روزمره مردم بسيار گسترده تراند. بهترين شاهد اين حقيقت وضع خود آمريکاست که هميشه ليبراليسم اقتصادی در آن در مقايسه با همه کشورهای پيشرفته ديگر نيرومندتر بوده ودر بيست وپنج سال گذشته نيز بيش از پيش بی مهارتر شده است. به ياد داشته باشيم که آمريکا ثروتمندترين کشور جهان است، با بيش از۲۱ درصد توليد ناخالص کل جهان و ۴۰ درصد توليد ناخالص تمام کشورهای صنعتی. اما درچنين کشوری نزديک به ۵۰ ميليون نفر از پوشش هر نوع بيمه بهداشت محرومند ونسبت مرگ و مير کودکان در آمريکا بالاتر از اسلونيا ست و دو برابر سوئد. در حالی که سيستم بهداشت اين کشور حدود ۱۵ در صد کل توليد ناخالص داخلی را هزينه ميکند، که بالاترين نسبت در ميان همه کشورهاست. بنا به گزارش سازمان بهداشت جهانی، آمريکا در هزينه سرانه بهداشت در رده اول جهان است و در کيفيت خدمات بهداشتی در رده سی و هفتم.
آمريکا حدود ۵ در صد جمعيت جهان را دارد، اما حدود ۲۵ درصد کل جمعيت زندانی جهان را. مثلاً نسبت زندانيان آمريکا به جمعيت آن نزديک هشت برابر اين نسبت دراتحاديه اروپاست (به ترتيب ۶۸۵ و۸۷ زندانی نسبت به هر صد هزار نفر) وشمار زندانيان زير اعدام در اين کشور درسی سال گذشته بيش از ده برابر شده است. در سال ۲۰۰۰، ثروتمندترين ۱ درصد خانوارهای آمريکا حدود ۲۰ درصد کل در آمد کشور را به دست مياوردند (که در مقايسه با اواسط دهه ۷۰ دو برابر شده بود) و ثروتمندترين ۱ در صدِ همين پردرآمدترين ۱ در صد خانوارها، يعنی به عبارت ديگر، يک ده هزارم کل خانواده ها، حدود ۳ در صد کل درآمد ملی را (که دراواسط دهه ۷۰ کمتر از ۱ در صد بود). اگر به جای در آمد، شاخص ثروت خانوار را در نظر بگيريم اين نابرابری با برجستگی بيشتری نمايان ميگردد: ثروتمندترين ۱ در صد خانوارهای آمريکا مالک يک سوم کل ثروت اين کشور هستند، در حالی که ۸۰ در صد پائين فقط ۱۶ در صد آن را در اختيار دارند. در سال ۱۹۸۰ ميانگين درآمد مديران عامل در آمريکا نسبت به ميانگين درآمد کارگران صنعتی ۴۰ برابر بود، در حالی که اکنون نسبت ميانگين درآمد مديران عامل بزرگ ترين شرکت ها به ميانگين درآمد کارکنان آنها ۴۷۵ به ۱ است. و اگر به جای درآمد، دارائی را در نظر بگيريم فاصله بسيار بيشتر از اين خواهد بود. جالب است بدانيم که اين نسبت در بريتانيا ۲۴ به ۱، در فرانسه ۱۵ به ۱ ودر سوئد ۱۳ به۱ است. هزينه سالانه تحصيل در دانشگاه های آمريکا از ۱۹۷۷ به اين سو چهار برابر افزايش يافته (که حالا به طور متوسط بيش از ۱۰۰۰۰ دلار است) و در همان حال، کمک هزينه دولتی فدرال وايالتی به دانشجويان کاهش يافته است. بنابراين راه يابی جوانان خانواده های پائين به دانشگاه ها عملاً ناممکن ميگردد.
عواقب زيست محيطی نگرش نئوليبرال مصيبت بارتر از نتايج اجتماعی آن است ودر مقايسه با گذشته ميرود که بسيار مصيبت بارتر گردد. آمريکا با ۵ در صد جمعيت جهان بيش از ۲۵ در صد گازهای گرم خانه ای جهان را توليد ميکند و ۷۰ در صد زباله های زيان بار آن را. دو توفان بسيار نيرومند (کاترينا و ريتا) در خليج مکزيکو در يک فصل واحد، اکنون بار ديگر بحث های مربوط به بحران زيست محيطی را داغ کرده است. علت اين پديده نامعمول هرچه باشد، ترديدی وجود ندارد که بحران زيست محيطی ابعاد بسيار خطرناکی پيدا کرده است. اکثر دانشمندان اقليم شناسی معتقدند حرارت محيط زيست در همين چند دهه گذشته حدود نيم درجه سانتيگراد افزايش يافته واگر باهمين وضع پيش برويم، در يکی –دو دهه آينده با تغييرات اقليمی بسيار فاجعه باری روبرو خواهيم شد. بنا به اين بررسی ها، فقط افزايش ۶ درجه سانتيگراد در حرارت محيط زيست ميتواند شرايط موجوديت انسان را از بين ببرد واين به احتمال زياد ميتواند در همين قرن بيست و يکم اتفاق بيفتد. مسلم است که عواقب اين تغييرات اقليمی در کشورهای جهان سوم بسيار فاجعه بارتر خواهد بود. مثلاً تمام پيش بينی ها نشان ميدهند که بخش بزرگی از بنگلادش ممکن است زير آب برود، با نتايجی فاجعه بار برای دهها ميليون انسان هم اکنون فلاکت زده. تسلط نگرش نئوليبرال در آمريکا نقداً بزرگ ترين مانع دست يابی به يک توافق جهانی برای هر نوع مقابله مؤثربا اين فاجعه در حال وقوع است. دولت بوش در ژوئيه ۲۰۰۱ حتی توافق نامه کيوتو را که تازه قدم کوچکی برای مقابله با افزايش گازهای گرم خانه ای محسوب ميشد و از طرف ۱۶۰ کشور (و از جمله خود آمريکا) امضاء شده بود، رد کرد. البته بی اعتنائی به مسأله محيط زيست فقط مختص دولت بوش نيست، اين نتيجه گريزناپذير نگرش نئوليبرال است که در ميان تمامی طبقه حاکم آمريکا غلبه قطعی دارد.
با چنين نگرشی نسبت به وظايف اجتماعی دولت، طبيعی است که واکنش دولت بوش در ماجرای کاترينا خيلی عجيب نبود. واکنش آنها را به لحاظ تبليغاتی يا به اصطلاح "پی. آر" ميتوان فاجعه بار ناميد. مثلاً آنها ميتوانستند بلافاصله به نيواورلئان بروند و در مقابل دوربين تلويزيون ها مصيبت زدگان را به آغوش بکشند، يا آنها را هر چه زودتر به مناطق ديگر منتقل کنند، يعنی کارهائی که بعداً کردند و در مقابله با توفان ريتا دارند ميکنند. ولی هيچ يک از اين کارها نميتوانست تغييری اساسی در وضع توفان زدگان به وجود بياورد. حقيقت اين است که سيستم امداد رسانی هر قدر هم کارآمد باشد، به خودی خود نميتواند در سرنوشت بعدی جان به در بردگان از فاجعه تغيير زيادی ايجاد کند. ما ايرانی ها با تجربه های تلخ طولانی از رهاشدگی جان به در بردگان زلزله ها و مصيبت های " طبيعی” مکرر، بهتر ميدانيم که در غالب اين موارد سرنوشت بسياری از جان به در بردگان نميتواند چندان بهتر از سرنوشت مردگان باشد. تهيدستان (غالباً) سياه پوست نيواورلئان نيز از تجربه مشابهی برخوردارند. تصادفی نبود که بعضی از آنها حاضر نبودند حتی خانه های آب گرفته شان را رها کنند و تصادفی نيست که بسياری از آنها بلافاصله ميخواهند به خانه های غالباً ويران شده شان بازگردند. آنها به تجربه ميدانند که بازسازی نيواورلئان ميتواند برای شان مصيبت بارتراز خود توفان کاترينا باشد و اگر به خانه های (حتی ويرانه) شان نچسبند، ممکن است آنها را هم از دست بدهند.
بی ترديد نيواورلئان به سرعت بازسازی خواهد شد. فراموش نبايد کرد که آمريکا ثروتمندترين کشورجهان است و نيواورلئان يکی از مهم ترين يا (به روايتی) مهم ترين بندر آن است. هم اکنون دولت فدرال بيش از ۶۰ ميليارد دلار اعتباربرای بازسازی آن اختصاص داده و گفته ميشود احتمالاً حدود ۲۰۰ ميليارد دلار برای باسازی مناطق آسيب ديده خليج مکزيکو هزينه خواهد شد. اما اين ها ربطی به تهيدستان نيواورلئان ندارد. برعکس، ممکن است آنها درست در متن همين بازسازی ها خانه های شان را از دست بدهند. در واقع، اين اعتبارات بيش از هر چيزديگر برای ترميم تأسيسات کشتی رانی نيواورلئان است که در نتيجه توفان کاترينا آسيب ديده اند. آمريکا از طريق تأسيسات بندری اين شهر سالانه بيش از ۵۲ ميليون تن کالا به بازارهای جهانی صادر ميکند که نيمی از آنها محصولات کشاورزی هستند و بيش از ۶۹ ميليون تن از مواد مورد نياز صنايع خود را وارد ميکند. حدود ۱۵ در صد توليد داخلی نفت آمريکا از لويزيانا ست و پالايشگاه های نفت اين منطقه برای اقتصاد آمريکا اهميت حياتی دارند. هر نوع اختلال در تأسيسات بندری نيواورلئان تمام راه آبی ميسی سی پی را که يکی از حياتی ترين زيرساخت های اقتصاد آمريکا ست، مختل ميکند. بعلاوه، نيواورلئان يکی از مهم ترين جاذبه های توريستی و پايتخت موسيقی جاز آمريکا ست. در اين ميان، از نظر طبقه حاکم آمريکا، تهيدستان نيواورلئان بزرگ ترين مانع بازسازی تلقی ميشوند. بنابراين بسياری از صاحب نظران پيش بينی ميکنند که بازسازی نيواورلئان ممکن است پاک سازی قومی را در اين شهر شتاب بدهد. چنين کاری احتمالاً ميتواند به وسيله ائتلافی از طبقه حاکم آمريکا با قشر بالای سياه پوستان محلی صورت بگيرد. تهيدستان نيواورلئان هنوز فرصت خوبی برای مقابله دارند. رسوائی جهانی ناشی از کاترينا افکار عمومی آمريکا ومخصوصاً سياه پوستان آن را به شدت عليه دولت بوش تحريک کرده وآنها را در موقعيت دشواری قرار داده است، موقعيتی که در آن روياروئی با سياهان بوش را بی اعتبارتر خواهد کرد. همين حالت بسيج مؤثرتر در مقابله با توفان ريتا نشان دهنده وحشت دولت بوش از برانگيختگی افکار عمومی مردم آمريکا در رسوائی کاتريناست. تجربه توفان های مکرر قبلی نشان ميدهد که اگر قربانيان فاجعه نتوانند از اين فرصت استفاده کنند، مانند گذشته در جريان بازسازی به فاجعه بزرگ تری گرفتار خواهند شد. مايک ديويس (يکی از برجسته ترين مارکسيست های صاحب نظر آمريکا در اين زمينه) در باره آينده قربانيان کاترينا ميگويد: " در تاريخ آمريکا فاجعه ها ی طبيعی تقريباً هميشه صحنه مبارزات طبقاتی ونژادی بوده اند... ومردم نيواورلئان دارای سنت غنی مقاومت و رهبری برخاسته از پائين هستند... آنها برای کارها و خانه های شان خواهند جنگيد " (سوشلست ورکر- ۲۱ سپتامبر). در هر حال همه چيز به اين مبارزات طبقاتی و چگونگی سازمان يابی کارگران و تهيدستان نيواورلئان بستگی دارد.
تجربه فاجعه کاترينا نشان داد که در سرمايه داری، هيچ جا برای کارگران و زحمتکشان و تهيدستان امينتی وجود ندارد و هرجا که آنها نتوانند پيکار طبقاتی کارآمدی را سازمان بدهند، زير تازيانه بی رحم سرمايه لِه خواهند شد، خواه در ايران باشند خواه در آمريکا. اگر سرمايه ميتواند در ثروتمندترين دموکراسی ليبرالی جهان با مردم آن کند که در توفان کاترينا ديديم، معلوم است که در ديکتاتوری های خونبار جهان سومی چه ها ميکند. تهيدستان نيواورلئان در وضعی به مراتب بهتر از ما قرار دارند، اما نه به اين دليل که در کشوری بسيار ثروتمندتر از کشور ما زندگی ميکنند، بلکه اساساً به دليل اين که دست کم از آزادی داد زدن و متشکل شدن برخوردارند. آنها امکانات بسيار بسيار بهتری برای سازمان دهی پيکارهای طبقاتی شان دارند. اين چيز کمی نيست. به اين دليل و فقط به اين دليل، آسمان همه جا همين رنگ نيست که بالای سرماست.
۴ مهر ۱۳۸۴ - ۲۶ سپتامبر ۲۰۰۵

برچسب‌ها:


گفتگو با محمدرضا شالگونی
من فکر می کنم آمريکا می خواهد جمهوری اسلامی را از ميان بردارد.


اگر در ايران حکومت جمهوری اسلامی بوسيله مردم سرنگون شود برای طرحهای بزرگ آمريکا در منطقه عواقب خوبی ببار نمی آورد. حتی اگر نتيجه اش بقدرت رسيدن جريان محافظه کاری نظير آک ترکيه باشد. که با اينکه محافظه کار است اما دست ساز آمريکا نيست. نيرويی که از طريق انتخابات بقدرت می رسد برای آمريکا مزاحمت ايجاد می کند. بنابراين هرجريانی هرچند ارتجاعی اگر از طريق انتخابات بقدرت برسد و مردم بتوانند از آن حساب بخواهند، برای آمريکا بشدت نامطلوب است.

من فکر می کنم با تأکيد بر لائيسته، پلوراليته و جمهوری می شود يک هم سويی موثر و گسترده ای ميان جريان های مختلف به وجود آورد. اگر اين شرايط مورد تأکيد قرار گيرد همه جريان های دموکراسی ( باهمهء عدم تجانس و اختلافات شان) می توانند برنامه ها و هدف های خودشان را دنبال کنند. اين سه شرط برنامهء اخص هيچ جريان سياسی نيست، بلکه ناظر بر قواعد بازی سياسی دموکراتيک است.


گفتگواز: محمد اعظمی

اعظمی : بالاخره عراق توسط آمريکا اشغال شد. اگر بخواهيم درباره نقشه آمريکا درخاورميانه و مهمترين مختصات اوضاع کنونی در منطقه ، صحبت کنيد، چه خواهيد گفت؟
شالگونی: آمريکا در نظر دارد عراق را تحت کنترل مستقيم خودش در بياورد. عراق بعد از عربستان مهمترين ذخائر نفت را دارد و به لحاظ موقعيت استراتژيک در رأس خليج فارس واقع شده است. آمريکا قصد بازگشت وسپردن سرنوشت عراق بدست مردمشان را ندارد. در واقع ما به نوعی با مستعمره سازی مجدد روبرو هستيم. اگر خاطرتان باشد چندی پيش از حمله به عراق بلر و بوش مطرح کردند که اگر صدام استعفا هم بدهد، به عراق خواهيم رفت. بدين ترتيب کنترل مستقيم شيرهای نفت عراق در مرکز توجه آمريکا قرار داشته است. يکی ديگر از اهداف آمريکا شکستن کمر سازمان اوپک است. اوپک شايد بزرگترين سازمانی است که در سطح بين المللی در مقابل بازار آزاد آمريکا مقاومت می کند. هرچند که حکومت های کشورهای تشکيل دهنده اوپک عموما ارتجاعی اند، با اين وجود اين سازمان خود در تنظيم قيمت نفت نقش ايفاء می کند و اين برای آمريکا قابل پذيرش نيست. بنابراين بايد درهم شکسته شود. در اين راستا فشار گذاشته اند که نيجريه در افريقا را از آن خارج کنند. در ونزوئلا عضو مهم ديگر اوپک کودتا کردند برای برانداختن حکومتش. بنابراين هدف آمريکا در مرحله نخست رام کردن منطقه نفت خيز خاورميانه است. کشوری را اشغال کرده اند و کشورهای ديگر را هم می خواهند بهمين سرنوشت دچار کنند.

اعظمی : ببخشيد. شما کنترل نفت عراق و شکستن سازمان اوپک را هدف اين اشغالگری برشمرديد. همانطور که می دانيد با وجوديکه آمريکا عراق و ايران را جزء کشورهای محور شرارت اعلام کرده است، اما دراولين گام پس از سقوط صدام، سوريه تهديد شد. علت اين تهديد چه بود؟ اين کشور چه موقعيتی در رابطه با سازمان اوپک و نفت دارد؟
شالگونی: يک طرف استراتژی آمريکا نئومحافظه کاران هستند که پروژه طراحان اصلی قرن جديد آمريکائی را دنبال می کنند. طرف ديگر اين استراتژی مسئله اسرائيل در خاورميانه است. مسئله اسرائيل برای آمريکا پراهميت و حياتی است. و دو کشور ايران و سوريه برای پياده کردن اسرائيل بزرگ مشکل سازند. سوريه را در نظر دارند بشکنند تا حزب الله لبنان را فلج کنند. همانطور که می دانيد حزب الله لبنان جزء هدف های اعلام شده جنگ عليه تروريسم بوش هستند. اينها بخصوص در گروگان گرفتن آمريکائی ها با همکاری جمهوری اسلامی نقش داشتند. موقعيکه بوش صحبت از تروريسم اسلامی صحبت می کند، منظورش اين نيست که اين حکومت ايرانيها را ترور کرده است. او گروگانگيری آمريکائی ها را در نظر دارد. پس درهم شکستن حزب الله درواقع با درهم شکستن سوريه پيوند می خورد. بنابراين تهديد سوريه، برای بلعيدن سرزمين های اشغالی توسط اسرائيل است. البته در کنار سوريه، ايران هم در همين رابطه يکی از هدف های آمريکاست. البته ايران علاوه براين، تنها کشور کليدی منطقه است که برايش نقشه دارند. حتی برای تجزيه کردنش..

اعظمی : چه نقشه ای دارند؟ امروز آمريکا نه تنها در شمال و جنوب، مشرق و غرب ايران نفوذ سياسی و پايگاه نظامی دارد، با اشغال عراق، به يکی از همسايگان ديوار به ديوار ايران تبديل شده است. بنابراين تأثيرش روی تحولات کشورمان قابل قياس با گذشته نيست. شما در اين زمينه چه می گوئيد؟
شالگونی: من فکر می کنم آمريکا می خواهد جمهوری اسلامی را از ميان بردارد. برای اين ادعا دلايلی دارم. اول اينکه جمهوری اسلامی را برای برنامه های خود در منطقه مزاحم می شناسد.دوم ايران شايد تنها کشوری است در دنيای اسلام که اکثريت مردمش به دليل نفرت عميق از جمهوری اسلامی نسبت به آمريکا بدبينی ندارند. در حاليکه در گذشته قبل از روی کارآمدن جمهوری اسلامی، مردم ايران پيشتاز مبارزه به اصطلاح ضدامپرياليستی آنچنانی بودند. در واقع جرياناتی مثل بن لادن و امثالهم با تمام سروصدايشان از نتايج و متأثر ازانقلاب خمينی هستند. بنابراين بايد جمهوری اسلامی زده شود. می دانيد کنار آمدن با جمهوری اسلامی مساوی است با از دست دادن آن دارايی بزرگی که آمريکائی ها نقدا در ايران دارند. يعنی افکار عمومی. از اينها مهمتر لازم ميدانم بيفزايم که ايران در آستانه حوادث بزرگی است. من دوست دارم بگويم در آستانه يک انقلاب است. مردم ايران برخاسته اند. اينکه بتوانند براندازند مسئله ديگری است. اگر در ايران حکومت جمهوری اسلامی بوسيله مردم سرنگون شود برای طرحهای بزرگ آمريکا در منطقه عواقب خوبی ببار نمی آورد. حتی اگر نتيجه اش بقدرت رسيدن جريان محافظه کاری نظير آک ترکيه باشد. که با اينکه محافظه کار است اما دست ساز آمريکا نيست. نيرويی که از طريق انتخابات بقدرت می رسد برای آمريکا مزاحمت ايجاد می کند. بنابراين هرجريانی هرچند ارتجاعی اگر از طريق انتخابات بقدرت برسد و مردم بتوانند از آن حساب بخواهند، برای آمريکا بشدت نامطلوب است. ما در دوره ای هستيم که مردم خيز برداشته اند انقلاب کنند. از سوی ديگر آمريکا می خواهد از اين امکان مثبت يعنی افکار عمومی مردم ايران بسود خود برای روی کار آوردن حکومت دلخواه اش استفاده کند. تصادفی نبود که ايران را جزء محور شرارت قرار دادند.

اعظمی : البته کره هم جزء محور شرارت بود. ظاهرا از مرکز توجه و اولويت آمريکا دور شده است.
شالگونی: کره به دلايل ديگری در ليست آمده است. امکان حمله نظامی به آن تقريبا ناممکن است چون چهار کشور مهم آن منطقه همگی با طرح آمريکا مخالفند. جنگ در آن منطقه کشوری مثل کره جنوبی را متلاشی می کند. چون کشور مدرنی است. در جنگ، کشورهای مدرن بيشتر در معرض تخريب و نابودی قرار می گيرند تا کشوری مثل افغانستان که از امکانات تکنولوژيک و صنعتی پيشرفته بی بهره است. در نتيجه کره شمالی در دستور نيست. عراق بدليل عملکردش ضعيف ترين حلقه بود. ايران بعد از عراق در دستور است. من با اين گفته خاتمی موافقم که می گفت سوريه در دستور نيست. ايران کانديدای بعدی است. البته شکل برخورد الزاما مداخله نظامی نيست. ممکن است عمليات نظامی محدودی مثل زدن نيروگاه اتمی بوشهر و يا پايانه های نفتی ايران صورت بگيرد. اين چنين اقداماتی برای اين است که مردم برخيزند اما بصورتی که امکان مهار آن توسط آمريکا ممکن باشد. می گويند در فاصله آوريل ۲۰۰۳ تا نوامبر ۲۰۰۴ می خواهند تکليف ايران را روشن کنند و آلترناتيو دست ساز خودشان مثل رضا پهلوی را که رويش سرمايه گذاری کرده اند بقدرت بنشانند.

اعظمی : اينکه می گوئيد آمريکايی ها روی رضا پهلوی و سلطنت طلبان سرمايه گذاری کرده اند، فکر می کنم درست است. نشانه های فراوانی براين اين ادعا وجود دارد. اما برای حاکم کردن رضا پهلوی فقط مطلوب بودن آن برای آمريکا بعنوان يک آلترناتيو، کافی نيست. پس از برچيده شدن بساط رژيم کنونی، بفرض هم که رضا پهلوی در سايه قدرت نظامی آمريکا موقتا حاکم شود، در فردای حاکميتش از آنجا که بخش بسيار کوچکی از مردم را نمايندگی می کند، جامعه دستخوش تشنج خواهد شد و اين چيزی است که آمريکائی ها بشدت ازآن اجتناب می کنند. بنظر می رسد آمريکائی ها منافع شان را در اين می جويند که با توجه به اوضاع و احوال سياسی ايران بخواهند طيف وسيعی از نيروهای مختلف از سلطنت طلبان گرفته تا مجاهدين خلق، از جريانات ملی تا حتی چپ ها، بقدرت برسند. البته واضح است تلاش آمريکا روی اين مسئله متمرکز می شود که در اين ائتلاف ثقل طرفداران دمکراسی در پائين ترين سطح باقی بماند. سياستی که امروز در قبال مجاهدين خلق بعنوان يار و متحد صدام حسين اتخاذ کرده است يکی از نشانه های نقشه سياسی آمريکاست. آمريکا مجاهدين تروريست خوانده را هم در آب نمک می خواباند تا فردا با برگ آنها بتواند بازی کند. شما در اين باره چه می گوئيد؟
شالگونی: آمريکا در ايران منافع ثابت دارد. دوست ثابت ندارد. تحت کنترل در آوردن کشوری کليدی در منطقه به نفع آمريکايی هاست. برای پيشبرد اين هدف امروز روی سلطنت طلب ها سرمايه گذاری کرده اند. اما آلترناتيوهای ديگری هم دارند. اين سرمايه گذاری بمعنی اين نيست که حتما اين جريان را می خواهند سرکار بياورند. چند جريان را بقول شما همزمان توی آب نمک می خوابانند و متناسب با شرايط با آنها بازی می کنند. توجه کنيد در عراق همين کنگره ملی عراق که چلبی در رأسش قرار داده شده است در ابتدا توسط « سيا» ساخته شد. امروز اما، مدافعش پنتاگون است. «سيا» و وزارت امور خارجه دشمن سرسخت چلبی هستند چون پولشان را خورده است. در مورد ايران هم خيالبافی است که بگوئيم فقط با سلطنت طلبان می خواهند سياست شان را پيش ببرند. می تواند اين جريان برايشان مطلوب باشد. اينها متناسب با شرايط حکومت می کنند و ممکن است نتوانند آلترناتيو مطلوب خودشان را پياده کنند. امروز اسلامی های برگشته از جمهوری اسلامی هم می توانند منافع آنها را تأمين کنند. برای نمونه آقای سازگارا يا مرديها چه اشکالی برای آمريکا دارند. اگر از طريق اينها راحت تر پيش ببرند، عاشق رضا پهلوی نيستند. انصافا حرف هايی که آقای مرديها می زند سلطنت طلبان جرأت زدنش را ندارند. مرديها مطرح می کند آمريکا در بکار بردن بمب اتمی در هيروشيما محق بود. اين حرف تاکنون از زبان کدام سلطنت طلب بيرون آمده است؟

اعظمی : شما در زمانيکه از نقشه آمريکا برای خاورميانه و بويژه عراق صحبت کرديد، موردی چون تسلط بر نفت عراق و شکستن اوپک در مرکز اصلی استدلالتان قرار داشت. اما سياست آمريکا در مورد ايران بعنوان يکی از کشورهای بسيار مهم خاورميانه را از زاويه ديگری توضيح داديد. تاکيدتان اساسا بر مزاحم دانستن رژيم جمهوری اسلامی، ذهنيت مساعد افکار عمومی ايران نسبت به آمريکا و بويژه وضعيت جنبش انقلابی مردم و نگرانی آمريکا از تحقق تعيين سرنوشت مردم توسط خودشان، مترکز بود. چه توضيحی برای اين ناهماهنگی داريد؟
شالگونی:ايران کشوری است نفت خيز و در اوپک نيز حضور و نقش دارد. علاوه براين جمهوری اسلامی يکی از معضلات و موانع سياست اسرائيل در منطقه است. اين مجموعه دلايلی هستند که آمريکا را برای برانداختن جمهوری اسلامی مصمم کرده است. من با مفروض دانستن اين اهداف و برای توضيح علل براندازی به شرايط ايران اشاره کردم تا اهميت و جايگاه ايران را در برنامه های آمريکا نشان دهم.

اعظمی : شما براندازی جمهوری اسلامی و ساختن رژيم آينده با حذف تمامی جناحهای حکومت کنونی توسط آمريکا را مطلق می کنيد. نشانه هايی وجود دارد که گرچه در اساس حکم شما تغييری ايجاد نمی کند، اما بر مطلق و صد در صد تلقی کردن آن سايه می اندازد. حتما بخاطر داريد که چند ماه پيش بوش بشکل صريحی از اصلاح طلبان حکومتی دفاع کرد. البته پاسخی نگرفت يا اخيرا رفسنجانی در سخنانش کوشيد به آمريکا بفهماند که جمهوری اسلامی مزاحم برنامه های آمريکا نخواهد شد. در اين باره چه می گوئيد و چه نشانه هايی برای توضيح نظرتان در دست داريد؟
شالگونی: آمريکائی ها حالا با حکومت مذهبی در ايران مخالفند. نه به دليل اينکه با مذهب مخالفند. بوش خودش بنيادگراتر از خامنه ای است. اما مسئله اين است که هم فرصت و هم مردم ايران را از دست می دهند. اگر آمريکا در اين شرايط و دراين مقطع نتواتند برنامه اش را در ايران پياده کند، اوضاع به ضررش بر می گردد. بخصوص نمونه عراق به مردم ايران سرمشق هايی خواهد داد. موقعی که يک کشور را تخريب کنند و مردمش را تحقير کنند مردم کشور ديگر نمی توانند عملکرد آنها را ناديده بگيرند. بنابراين آمريکايی ها ديوانه نيستند فرصت را از دست بدهند. می خواهند اين فضا را که از ۲۸ مرداد بدينسو بی سابقه است، نگهدارند و از آن اهرمی بسازند برای اجرای خيلی از طرح ها. خامنه ای و رفسنجانی جای خود دارند، اگر بخواهند با اصلاح طلبان حکومتی کنار بيايند، مردم ايران را از دست می دهند. در همين رابطه است که اصلاح طلبان جدا شده از حکومت برای جلب نظر آمريکائی ها، از سلطنت طلب ها جلوتر می دوند. آمريکا هم روی اين مسئله حساب می کند. در گذشته در دوره کلينتون و همين حالا در اروپا نسبت به اصلاح طلبان حکومتی تمايلاتی وجود داشت اما تيم بوش سياست ديگری در پيش گرفت. در رابطه با سخنان رفسنجانی من نشانه ای در دست ندارم اما حدس و گمانم اين است که می خواستند واکنش آمريکا را بدانند. پيشنهاد رفراندوم رفسنجانی يک بالن آزمايشی بود. قبل از اين در رابطه با افغانستان و عراق اطلاعات زياد و مهمی در اختيار آمريکا قرار دادند. آنها اطلاعات را گرفتند بعد بهانه های ديگری گرفتند. که مثلا القاعده را پناه داده ايد يا فلان حاکم هرات را تقويت کرده ايد.

اعظمی : ايران در آستانه تحولی سرنوشت ساز بسر می برد. از سويی تاريک انديشانی که از اعماق تاريخ سر برآورده اند بر کشور حکم می رانند و از سوی ديگر قشون آمريکا به دروازه های کشور رسيده اند، سرنوشت عراق را در دست گرفته اند و عزم جزم کرده اند که تکليف رژيم ايران را هم روشن کنند. اگر اين شرايط از سوی آزاديخواهان درک و با واکنش مناسب همراه نشود، مردم با خسارات سنگين و جبران ناپذيری مواجه خواهند شد. شما فکر می کنيد برای مقابله با اين وضع و تقويت جنبش مردم در راستای دستيابی به حقوقشان، ما نيازمند چه راهکارهايی هستيم؟
شالگونی: امروز مردم برای دمکراسی، عليه جمهوری اسلامی در حال مبارزه اند. برای فراهم شدن زمينه های سياسی، اجتماعی، فرهنگی، دمکراسی، لازم است به جويبارهای مبارزه ای که از هرگوشه اين سرزمين راه افتاده است، کمک شود تا بهم بپيوندند و شط بزرگی بسازند، خار و خاشاک را از مسير راه بشويند و جامعه جديدی تأسيس کنند. ما بعنوان چپ می بايست در هموار کردن اين مسير و سازمان دادن مطالبات مردم بخصوص آن ۸۰ درصدی از مردم که مطالباتی دارند، که نمی خواهم بگويم از همين امروز جمهوری سوسياليستی می خواهند اما فقط با انتخابات آزاد هم چيزی عايدشان نمی شود، کمک کنيم تا سنگربندی کنند و برای خواسته هايشان بجنگند. اما برای اينکه مردم ايران در مقياس بزرگ مبارزه کنند لازمست ايرانيان از چاه بهار تا باکو از سرخس تا شلمچه با هميدگر ارتباط پيدا کنند. و اين کار يک حزب چپ يا حزب ليبرال نيست، اين کار طيف وسيعی از نيروهاست. از تهيدستان گرفته تا کسانی که با آنها مخالفند. اما می خواهند ايران کشوری قابل تنفس شود. برای اين کار ما شانس بزرگی داريم. درست است مردم ايران حالا تا حدی به آمريکا خوشبين هستد، ولی اين خوشبينی به حمايت مردم از خاتمی در دوم خرداد شباهت دارد. رأی به خاتمی در اساس نفرت از ولايت فقيه بود. خوشبينی به آمريکا هم نفرت و بيزاری از جمهوری اسلامی است و اين چيز بدی نيست. اين بيداری مردم است. اين مسئله که آمريکا بيايد ما را نجات بدهد به اندازه ديدن عکس خمينی در ماه خطرناک است. از سوی ديگر اين خطای مهلکی است که به خاطر خطر آمريکا با جمهوری اسلامی کنار آمد يا فعلا آرام شد. اساسا برای مبارزه با آمريکا و حفظ ايران، برای يکپارچگی مردم و اتحاد داوطلبانه مليت های آن، ما نيازمند نه تنها نفی جمهوری اسلامی بلکه ساختن جامعه ای آزاد و قابل تحمل هستيم.

اعظمی : شما در صحبت هايتان بر اهميت و ضرورت همکاری نيروهای مختلف تاکيد نموديد. امروز کمتر نيرويی است که با اين مسئله مخالف باشد. مسئله اصلی اين است که نيروهای متنوع زمانی امکان همکاری پيدا می کنند که بتوانند حول خواسته هايی به اشتراک نظر برسند. شما برای همکاری چه خواسته هايی را مد نظر داريد که با مطرح کردن آنها امکان همکاری نيروهای مختلف در مقياس بزرگ فراهم شود؟
شالگونی: به نظر من خواست هيچ نيروئی نبايد شرط همکاری با ديگران باشد. جريانهای مختلف و بعضا متضاد اگر بخواهند خواست هايشان را مبنای همکاری قرار دهند، اتحادی شکل نميگيرد. برخی جمهوريخواهان کاملا مخالف يکديگرند. برای نمونه آقای گنجی يک جمهوريخواه است که می گويد آزادی آری، اما عدالت نه. من با وجوديکه معتقدم او در زندان بسيار جسورانه ايستاده و در افشای قتل های زنجيره ای نقش خوبی داشته است اما با او صد و هشتاد درجه مخالفم و فکر می کنم بدون عدالت اصلا آزادی توهم است. با اين توضيحات بر اين باورم که با فکر آقای گنجی در صورتی که ما را تحمل کند می توانيم همکاری هايی داشته باشيم. نه ما می بايست شرطی بگذاريم نه هيچ نيروی ديگری. دمکراسی در تعدد نيروهای سياسی، در تعدد سنگربندی های متنوع و رنگارنگ در مقياس توده ای است که پا می گيرد. اگر نيروهای طرفدار بازار آزاد چپ غير معتقد به بازار آزاد را مزاحم خودشان بدانند دمکراسی شکل نمی گيرد. آنها برای پاگيری دمکراسی به ما و ما به آنها نياز داريم. بنابراين بايستی نيروهايی که از خطر تجزيه ايران، خطر اشغال ايران، خطر يک ديکتاتوری به اسم ديگر نگرانند و می خواهند در مقابل اين خطرات بايستند،يعنی همه جريان هايی که پلوراليته را قبول دارند و حق تبليغ و تشکل برای همه جريان ها ازمونارشيست تا آنارشيست را می پذيرند، می توانند با يکديگر همکاری داشته باشند.

اعظمی : اين همکاری هايی که از آن صحبت می کنيد و آن خواسته هايی که مورد تاکيدتان قرار گرفت، در صورتی قابل تحقق است که برايش سازماندهی ايجاد شود، بدون يک تشکيلات که اعتماد مردم را جلب کند مبارزه مردم نمی تواند به نتيجه مطلوب برسد. برچيدن بساط رژيم حاکم و استقرار يک حکومت دمکراتيک بدون ابزار تشکيلات غيرقابل تصور است. از سوی ديگر می بايست مختصات حکومت جايگزين هم برای مردم روشن باشد تا برايش به ميدان بيايند. اساسا برای تحقق خواست هر فرد يک رأی بايد حکومتی وجود داشته باشد که انتخابات را سازمان دهد در غير اينصورت پس از سرنگونی رژيم سنگ روی سنگ بند نمی شود. شما در اين باره چه می گوئيد و چه مختصاتی برای اين حکومت قائليد؟
شالگونی:آنچه که من و همه کسانی که وضع خطرناک کنونی را دريافته اند طرح می کنيم اين است که می بايست همکاری های مشخص تری صورت بگيرد برای توانا کردن مردم ايران. که اين به يک ساختار نيازمند است. بنابراين بحث حول آن ضروری است. اما فکر می کنم صحبت روی مختصات حکومت باعث شود از دامنه همکاری ها کم شود. البته من براين باورم که اين حکومت بايد حق حيات برای هر جريان سياسی با هر عقيده و مرامی قائل شود. مثلا ما کمونيستها با وجود مخالفت با جريانات سلطنت طلب می بايست از حق فعاليت سياسی اين جريان دفاع کنيم. اين يک پرنسيب است و ارتباطی به همکاری با آن ندارد. اگر نيرويی از اين حق فعاليت دفاع نکند نمی بايست با آن همکاری کرد. دومين مختصه اين حکومت غيرايدئولوژيک بودن آن است. حال چه اين ايدئولوژی کمونيستی باشد چه مذهبی. اين حکومت آزادی را می پذيرد. از مونارشيست تا آنارشيست. مردم ايران انتخاب می کنند براساس هر فرد يک رأی. اين حکومت با هر نوع اشغال خارجی و هرنوع مداخله حکومت های ديگر در امور داخلی خود مخالف است و در امور داخلی کشورهای ديگر هم دخالت نمی کند و ... البته حکومت مطلوب من مختصات ديگری هم دارد که فکرمی کنم پيش کشيدن آنها برای متحد کردن نيروها در مقياس وسيع مشکل ايجاد می کند و دعوا برانگيز می شود. برای اينکه ايرانی های ۸۰ ميليونی در لحظاتی که عدد بزرگ تعيين کننده است متحد شوند می بايست وارد جزئيات نشد. آنچه که من برشمردم خواسته هايی است که همواره و همه وقت مورد قبول ماست. تاکتيک و برای امروز نيست. برای هميشه است.

اعظمی : بدين ترتيب شما می پذيريد که برای حکومت جايگزين که مختصات آن را برشمرديد، ميشود وارد يک ائتلاف شد. و برای آن قدرت از هم اکنون تبليغ نمود تا اعتماد مردم به آن قدرت جلب شود.
شالگونی: چنين قدرتی بنا به نظر همه جريانات سياسی وجود ندارد. اين قدرت بايد ساخته شود. من مختصات آنرا به اعتبار منشاء قدرتش توضيح دادم. در قدم بعد در جريان حرکت بسته به اينکه کدام نيرو بتواند نظر مردم بيشتری را جلب کند طبيعتا در قدرت نيرومندتر خواهد بود. يک دمکراسی جاافتاده مثل فرانسه يا آلمان باشد يا دمکراسی واقعا دمکراتيک و سوسياليستی باشد. يعنی دولت تهيدستان که من در آرزوی آن هستم. اما از همين حالا در باره آن صحبت کردن و متهعد کردن ديگران به آن يعنی تحميل نظر يک نيرو به ديگر نيروها و اين درست نيست. ما با وجود اختلافات مان بدون تحميل نظر به همديگر، همکاری های آگاهانه و متمدنانه ای با يکديگر بر اساس قواعد دمکراتيک می کنيم. مختصات قدرت در جريان مبارزه روشن خواهد شد و بستگی به پيشرفت مبارزه دارد.

اعظمی : شما در صحبت هايتان بر ضرورت شکل گيری ائتلافی بزرگ تاکيد نموديد و نکاتی در رابطه با خواسته هايی که ائتلاف حول آن می باست شکل گيرد و مختصات حکومتی که پس از فروپاشی جمهوری اسلامی به قدرت می رسد، برشمرديد. از سوی ديگر عنوان می کنيد که مختصات حکومت جايگزين بعدا و در جريان مبارزه جريانات مختلف، شکل می گيرد. برای اين ناهماهنگی در صحبت هايتان چه توضيحی داريد؟ بالاخره اصلی مختصات اين حکومت از امروز روشن است يا بعدا روشن خواهد شد؟
شالگونی: بحث در باره ساختارهای دولت آينده يا نحوهء شکل گيری آن، در لحظهء حاضر مشکلی را حل نمی کند، بلکه بر مشکلات می افزايد و موانع زيادتری را بر سر همکاری و هم سويی نيروهای طرفدار دموکراسی ايجاد می کند. اولين و حياتی ترين شرط شکل گيری دموکراسی اين است که نيروهای طرفدار دموکراسی، بدون کنار گذاشتن اختلافاتشان روی اشتراکات شان همکاری کنند و مخصوصا در لحظهء حاضر بکوشند جلو غلبه يافتن نيروهای مخالف دموکراسی را سد کنند. بنابراين من فکر می کنم پيش از آن که در بارهء دموکراسی توافق کنيم، در لحظه حاضر ضرورت دارد که روی پيش شرط حياتی دموکراسی توافق کنيم و آن پذيرش حق موجوديت و فعاليت همهء جريان های فکری و سياسی است. با تأکيد براين شرط حياتی است که حالا می شود همهء جريان هايی را که مخالف استبداد حاکم يا استبدادهای لاحق هستند به همکاری موثر سياسی کشاند. ضمنا اين شرط بيانگر يک شعار تاکتيکی لحظه ای نيست. دموکراسی ممکن نيست مگر با پذيرش آزادی های بی قيد و شرط سياسی و از جمله و مخصوصا حق موجوديت و فعاليت همهء جريان های سياسی و فکری . کسی که اين را نپذيرد نبايد باهاش همکاری کرد. با توجه به اين ملاحظات است که من فکر می کنم با تأکيد بر لائيسته، پلوراليته و جمهوری می شود يک هم سويی موثر و گسترده ای ميان جريان های مختلف به وجود آورد. اگر اين شرايط مورد تأکيد قرار گيرد همه جريان های دموکراسی ( باهمهء عدم تجانس و اختلافات شان) می توانند برنامه ها و هدف های خودشان را دنبال کنند. اين سه شرط برنامهء اخص هيچ جريان سياسی نيست، بلکه ناظر بر قواعد بازی سياسی دموکراتيک است.

شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۸۲ – ۳۱ مه ۲۰۰۳

برچسب‌ها:


اول ماه مه، نه « روز کارگر» است و نه « جشن کارگر»!
شهاب برهان

« اول ماه مه» همچون یک روز ویژهء مربوط به کارگران، در همه جای جهان با مخالفت و مقاومت بورژوازی رو به رو بوده و هرجا که به رسمیت شناخته شده، تنها با مبارزات خود کارگران به طبقات حاکم و دولت هایشان تحمیل شده است. علت این مخالفت و مقاومت در معنا و مضمون این روز بوده و هرجا که مجبور شده اند تن به آن بدهند، کوشیده اند معنای این روز را عوض کرده و مضمون اش را مسخ کنند.
پاسداری از سنّت تاریخی و جهانی اول ماه مه و تلاش برای جا انداختن و تثبیت آن در کشورهائی مثل ایران که دولت از برگزاری مستقل این روز توسط کارگران جلوگیری و معنا و جوهر آن را مسخ می کند، باید با تبلیغ و تفهیم روح و مضمون این روز در بین کارگران همراه شود و هشیارانه از بکار بردن معانی و مضامینی برای این روز که بورژوازی جعل کرده و در دهان ها انداخته است پرهیز گردد.
« روز کارگر »؛ « روز جهانی کارگر » و از همه بی ربط تر: « جشن کارگر » نام هائی هستند که این روز را از معنای حقیقی تهی کرده مضمون اش را مسخ می کنند. متاسفانه این اسامی نادرست در زبان و فرهنگ عمومی چپ ها و حتا کمونیست هائی هم که همیشه از مضمون حقیقی اول ماه مه دفاع می کنند رایج و جا افتاده است. بکار بردن این صفات برای اول ماه مه از سوی کمونیست ها و پیشروان کارگری – هر چند که هیچ قصد بدی از آن ندارند – عملا ممکن است به جا افتادن ذهنیت و درکی از اول ماه مه در نزد کارگران کمک کند که بورژوازی خواستار آن است، بخصوص در نزد کارگران کم سابقه و جوانی که از سنت های مبارزاتی کارگری گسسته شده و با تاریخچه و سنت اول ماه مه آشنائی ندارند.
اول ماه مه، نه « روز کارگر »، نه « جشن کارگر » و نه « روز جهانی کارگر » بلکه روز همبستگی بین المللی کارگران است.
تحت عنوان « روز کارگر »، اول ماه مه را به چیزی شبیه روز مادر یا روز معلم یا روز شهدا تبدیل می کنند که مضمون آن همچون تجلیل از منزلت مادر ومقام معلم و یاد شهدا، در بهترین حالت قدردانی ریاکارانه و عوامریبانه سرمایه داران از زحمات و تلاش های بقول خودشان « کارگران شریف و غیرتمند و وطن پرست » است. با جا انداختن اصطلاح « روز کارگر» در ذهن کارگران، می خواهند آنان را با این دلخوشی فریب بدهند که گویا جامعه سالی یک بار آن ها را هم به حساب می آورد و ارج شان می گذارد.
با این تهی کردن اول ماه مه از جوهر و معنا و مضمون حقیقی اش توسط بورژوازی، استبداد و ارتجاع هم در هرجا می کوشند برحسب طینت و طبیعت شان رنگی از زشتی و پلشتی خود به« روز کارگر» بزنند. مثلا بعد از « انقلاب سفید» ١ ١ اردیبهشت را بعنوان روز کارگر به رسمیت شناختند تا هم تظاهر به همگامی با دنیا بکنند و هم از آن به نفع استبداد شاهی بهره بگیرند. سعی کردند با جمع کردن کارگران در استادیوم صدهزارنفری تهران، روز کارگر را حتا نه روز کارگر به معنای قدر دانی از کارگران، بلکه به « روز سپاس کارگران از شاهنشاه آریامهر» تبدیل کنند! یا خمینی با این ادعا که حضرت علی هم کارگر بوده چرا که مثلا روزی دو تا خرما می خورده و چهارصد تا گردن می زده و عرق می ریخته، سعی کرد روز کارگر را به روز تولد علی منتقل و به روز تجلیل از او تبدیل کند ٠ که البته بور شد!
سرمایه داران و دیگر دشمنان طبقه کارگر در این وارونه سازی ی روح اول ماه مه و مبدل کردن آن به روز فداکاری و وظیفه شناسی کارگر در برابر کارفرما تا آنجا با وقاحت به پیش می روند که – همانگونه که در ایران از زمان شاه رسم کرده اند – در این روز « کارگر نمونه » انتخاب می کنند: نمونه در سرسپردگی به کارفرما و جانفشانی هرچه بیشتر و توقع هرچه کم تر. همین انتخاب کارگر نمونه و احیانا دادن جایزه ای به او ترفندی است تا بر خلاف روح همبستگی میان کارگران که جوهر سنت اول ماه مه است، در میان کارگران بر سر خدمت به سرمایه داران رقابت و حسادت ایجاد کنند. انتخاب کارگر نمونه در اول ماه مه یکی از پلیدترین خرابکاری های بورژوازی علیه سنت اول ماه مه است که باید با آن بشدت مخالفت و مقابله کرد. بورژوازی اساسا همین همبستگی کارگری راست که نشانه می رود.
با سانسورهمبستگی کارگری از روز کارگر، بورژوازی اول ماه مه را به روز یک صنف تنزل می دهد: یک صنف زحمتکش؛ همین و بس. اما جوهر اول ماه مه در اتحاد و همبستگی میان کارگران است ( چه در سطح ملی و چه در سطح بین المللی). این همبستگی برای چیست؟ روز کارگر اگر یک روز بزرگداشت مثل دیگر روزها باشد احتیاجی به همبستگی میان کارگران ندارد همانطور که روز مادر روز همبستگی مادران و روز پرستار روز همبستگی پرستاران نیست و روز تجلیل فرزندان یا بیماران از آنان است.
« همبستگی» در اول ماه مه از یک طرف بر اتحاد میان کارگران بمثابه یک طبقه دلالت دارد: طبقه استثمار شونده؛ و از طرف دیگر براتحاد این طبقه در برابر طبقه ای دیگر دلالت دارد یعنی طبقه استثمار کننده، طبقه بورژوازی. این اتحاد طبقه استثمار شونده در برابر طبقه استثمار کننده، یک همبستگی مبارزاتی است؛ همبستگی در مبارزه طبقاتی است. با « روز کارگر » گفتن، این مضمون طبقاتی و این جوهر مبارزاتی را درز می گیرند.
به خاطر همین مضمون طبقاتی و جوهر مبارزاتی است که اول ماه مه را « روز جشن کارگر » ( و مثل فرانسوی ها Fête du travail" ") نامیدن، مسخ کردن این سنت رزمی به یک سنت بزمی است که مثلا کارگران برای کارگر بودن خود هلهله و پایکوبی کنند و برای خوردن شربت و شیرینی و دور هم جمع شوند!
در شرائط سرکوب خشن که هرگونه تجمع مستقل بمناسبت اول ماه مه ممنوع است، تاکتیک شناخته شده و زیرکانهء برخی از کارگران در ایران برای جمع شدن مستقل زیر پوشش جشن را می توان فهمید، اما اول ماه مه را بعنوان « جشن کارگران » قلمداد و تبلیغ کردن و منحرف ساختن درک کارگران از اول ماه مه، غیر قابل دفاع است.
موضوع دیگر، ضرورت برگزاری مستقل این روز است.
اگر اول ماه مه به سادگی روز کارگر با مضمون تجلیل از کارگر و یا روز جشن کارگران باشد، سازماندهی و برگزاری مستقل آن فاقد موضوعیت می شود. بگذار بورژوازی ترتیبات تجلیل از کارگران را بدهد و برای کارگران جشن راه بیاندازد! ( در کارخانه ای در تبریز که من در سال های پنجاه در آن کار می کردم، مدیر عامل کارخانه در ١ ١ اردیبهشت، با دست خود کیسه های کوچکی از نقل و آب نبات به کارگران هدیه می داد – " جشن کارگری" !)
اما اهمیت اساسی تدارک و برگزاری مستقل مراسم اول ماه مه از آنجاست که این روز نه روز کارگر است و نه جشن کارگر؛ بلکه روز پیکار طبقه کارگر با طبقه بورژوازی است. در این روز، کارگران به ستم ها و محرومیت ها و فشارها اعتراض می کنند؛ مطالبات و حقوق شان را طلب می کنند؛ برای مبارزه جهت کسب آن ها هم پیمان می شوند؛ و با فریاد ادعانامه شان علیه بورژوازی، عزم و همبستگی جهانی خودشان را برای نبرد تا آخر برای رهائی از بردگی سرمایه اعلام می دارند. شعارها، مطالبات، قطعنامه ها و سازماندهی روزی با چنین مضمونی است که باید کاملا از بورژوازی و دولت و ارگان ها و عوامل وابسته به آن مستقل باشد. با ایده هائی چون « روز کارگر» یا « جشن کارگر» نمی توان کارگران را به ضرورت و اهمیت حیاتی این تدارک و برگزاری مستقل متقاعد کرد.
و بالاخره جنبه جهانی اول ماه مه.
بورژوازی حتا وقتی با گفتن « روز جهانی کارگر » جنبه جهانی اول ماه مه را قبول می کند، آن را به چیزی در حد روزجهانی کودک یا روز جهانی پُست شبیه می کند. عبارت « روز جهانی کارگر »، فقط یک روز کارگر را القا می کند ( مثل روز کتاب ) که بصورت جهانی برگزار می شود.
اما جنبه جهانی اول ماه مه اساسا در برگزاری جهانی این مراسم نیست، بلکه در طبقه جهانی بودن کارگران است. اول ماه مه بر ایده همبستگی و اتحاد کارگران همه کشورها بمثابه یک طبقه جهانی استوار است: در برابر بورژوازی خودی و بازو در بازوی خواهران و برادران هم طبقه خود در سراسر جهان! این است پیام و شعاری که بر پرچم اول ماه مه نقش بسته است.

زنده باد اول ماه ماه مه، روز همبستگی بین المللی طبقه کارگر!

برچسب‌ها:

نوآوران




» تماس با من






پیوندها

» اعتصاب سه روزه
»راه کارگر
» ساحل شمال
» عمو کیوان
» گزارشگران
» اتحاد چپ
» دانش سرخ
» ارش
» سلام دمکرات
» اندیشیدن با پتک
»رادیو آوا
» کارگری
» 16آذر
» دیدگاه‡
» پرچم سرخ
» نشر بیدار
» آوای آشنا
» روشنگری
» سهیل
» رادیو برابری
» صمد بهرنگیŒ
» رادیو همبستگیŒ
» رادیو صدای کارگران†
» خاک†
» کارگر†
» مجید اشرف نژاد†
» الناز
» اصلاحچی
» روزمرگی
» تک روی



آخرين نوشته‌ها

 

بایگانی

وبلاگ